هر شروعی را پایان
وهر پایانی را شروع دیگر است
ان روزها گذشتند
تا روزهایی بیایند
روزهایی پر از فردا
روزهایی در انتظار امدن
فردایی لبریز از شدن
دلم برای روزهای خوش و شاد دبیرستان تنگ میشه
از فردا همه چیز شروع میشه برای درس خوندن توی یه مقطع جدید
توی یه محیط جدید با کلی ادم جدید و شرایط جدید
یه مرحله جدید توی زندگیم .
ساعت 11:45 همراه مامان رفتم کلینیک،بابا طبق معمول همیشه ماموریت بود.
12:15رسیدیم کلینیک بعد از امضا و اثر انگست رفتم برای کامپیوتر،ساعت 12:45 وقت داشتم ولی اولین سری تازه 1:20 امدن پایین و سری دوم رفتن من سری سوم بودم.
ساعت 2:45 صدام کردن و گفتن برو طبقه دوم تا رسیدم بالا دیدم سری قبلی با چشمهای قرمز و بعضی ها هم چشم های بسته از اتاق امدن بیرون .
اگه بگم استرس نداشتم و نمی ترسیدم دروغ گفتم از شدت ترس و استرس فشارم امده بود پایین ، مامان که دستم رو گرفت گفت وای چقدر یخی دستام توی دستاش بود و داشت گرمشون می کرد توی دست های داغ خودش که صدام کردند .
جلوی در کفشهام رو در اوردم و دمپایی پوشیدم و توی یه اتاق کوچیک نشستم قبل من یه اقایی امده بود توی اتاق و بعد من هم یه اقا پسر امد تو اون هم حسابی ترسیده بود (مامانش که کنار نشسته بود بهم گفت که پسر من هم می ترسه )هی هم پاهاش رو تکون می داد و هرچی می گفتم می گفت هیچی نیست از استرسه و رفته بود روی اعصاب من دوباره یه دختر خانم دیگه هم امد انقدر اروم بود که من نتونستم چیزی بهش نگم گفتم :شما چقدر ارومین من دارم می میرم از ترس که اون هم گفت قیافم این طوریه دلم مثل سیر و سرکه می جوشه .
اون اقای اولی رو صدا زدند و رفت توی اتاق عمل نفر بعدی من بودم چند دقیقه بعد پرستار امد و توی چشمام قطره ی بی حسی ریخت و چند دقیقه بعد صدام کردند .
پرستار صورت و چشمام رو به بتادین و یک ماده ضد عفونی کننده ی دیگه شست و رفتم روی تخت دارز کشیدم اقای دکتر بالای سرم نشسته بود ارتفاع تخت رو تنظیم کرد و یه پارچه انداخت روی صورتم که فقط چشمام هام بازبود . دکتر ازم خواست فقط به اون نقطه قرمز نگاه کنم و بعد با یه چیزی چشمام رو از حدقه در اورد و چشم هام رو شست (دیدین اب که روی شیشه ماشین می ریزین چطوری میشه من هم همون حالت رو داشتم) و محل لیزر و مشخص کرد و برای چند ثانیه یه نو بنفش روی چشم سمت چپ تابیده شد و یه بوی سوختگی بلند شد و دکتر داشت چشمم رو تمیز می کرد که یه دفع برگشتم یه طرف دیگه رو نگاه کردم (دست خودم نیست واقعا نمی تونم یه جا بند بشم)و دکتر کفت قرار نبود یه رو دیگه رو نگاه کنی ها و بعدش هم چشم راست مدت زمان تابش برای چشم راست چون شمارش بیشتر بود طولانی تر بود .
پرستار که بهم گفت اروم بلند شو فهمیدم که تموم شده ، فکر نمی کردم انقدر کوتاه باشه .
همه جا تار بود بهم گفتن که توی اتاق کناری بشینم اون اقا اونجا بود و چند ثانیه بعد هم او پسره امد و حالم رو پرسید و گفت چه طوری می بینی گفتم خیلی تاره .
دکتر امد و معاینه کرد و به من هم گفت عالیه .
رفتم بیرن دمپای ها رو در اوردم رفتم پیش مامانم البته اون امد پیش من چون من همه جا رو خیلی تار می دیدم .
مامانم می گه قیافم دیدنی بوده چشم هام کاسه خون صورت هم بتادینی و زرد
چشمام حسابی می سوخت و درد می کرد . من هم هی اه و ناله می کردم مامانم نمی دونست حواسش به من باشه یا به رانندگیش.
تا رسیدیم خونه خوابیدم تا ساعت 8:30 توی این فاصله هی مامان می یومد و قطره می ریخت توی چشمام .
وقتی بیدار شدم باورم نمی شد که بدون عینک و لنز دارم انقدر واضح و شفاف و خوشگل می بینم .
خدا رو شکر که از دست هرچی لنز و عینکه راحت شدم .
لیلا جان شما هم خیلی لطف کردی که جویای احوالم بودی عزیزم
اگه غلط غلوط دارم ببخشید فعلا نمی تونم زیاد به مانیتور نگاه کنم
فردا برای من یک روزه بزرگه
فردا برای من سر اغاز یه تحول عظیم توی زندگیمه
فردا برای من یک روز قشنگه
فردا خیلی چیزا توی زندگی من عوض میشه
فردا من از یک دریچه دیگه دنیا رو می بینم
یک دریچه شفاف و واضح و روشن بدون هیچ تاری
از فردا همه می تونن شادی و خنده و شیطنت رو از توی چشم های من ببینن
شاید از فردا من دنیا رو یه جور دیگه ببینم
شاید بقیه من رو یک جور دیگه ببینن
خدا هستی مگه نه؟؟
امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره و مشکلی پیش نیاد.
من استرس ندارم.
من نمی ترسم .
من خیلی خوشحال هستم .
من محکم و قوی و شجاع هستم .
خدایا خودم رو به دست های تو می سپارم.