وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت٬
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد٬
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد.
من شروع کردم...
وقتی او تمام شد ...
من آغاز شدم.
و چه سخت است تنها متولدشدن٬
مثل تنها زندگی کردن...
مثل تنها مردن!
پ.ن: می شه بیام آشتی کنون؟؟
سر کلاس جامعه شناسی هستیم استاد داره برای تحقیق ها موضوع میده موضوع رو از روی تخته برای خودم می نویسم مونا میگه کدوم رو بر داریم می گم کوووووووووووو تا ما بخوایم بریم تحقیق ارائه بدیم بعدها روش فکر می کنیم .
استاد می گه کی داوطلب می شه؟
می گه اگر خودتون نگین مجبور می شم خودم از روی لیست انتخاب کنم !
هیچ کس داوطلب نمی شه !
استاد می ره سراغ لیست تو دلم می گم اگه شانس منه که اسم من رو میگه
چند ثانیه بعد ...
بله استاد اسم من رو می گه
سریع بر می گردم به مونا نگاه می کنم با گریه می گم مونا شانس من رو ببین
استاد می گه حتما الان می گه غایبه
دستم رو بلند می کنم و می گم نه استاد هستم
می گه هفته دیگه بیاین تحقیق رو ارائه بدین می گم چشم ولی باید نمره ما از همه بیشتر باشه ها می گه ایرانی جماعت همیشه بر شرطها و شروطها
می گم خوب استاد ما اولین گروه هستیم فقط هم یک هفته وقت داریم ترم اولی هم هستیم ، یک دفعه استاد می گه شما متاهلی؟
می گم نه استاد
من کجام به متاهل ها می خوره من بیچاره همش ۱۹ سالمه
(البته این استاده یه کمی شوت می زنه جلسه اول امده میگه به خیلی ها تون می خوره که متاهل باشین حالا همش ۶ نفر متاهل بودند!!)
استاد با لبخند نگاهم می کنه و میگه باشه ولی بقیه حواسشون باشه دیگه نگن ما یه هفته وقت داریم
از کنفرانس دادن نمی ترسم ، از این که برم جلوی اون همه ادم حرف بزنم هم نمی ترسم ولی دلم می خواست یه کم بیشتر وقت داشتم و تحقیق بهتری ارائه می دادم و اماده تر بودم .
این کنکور ۸۷ هم شد مصیبت
بحث هر روزه مجلس همینه
امروز دوباره ۱۰ درصد به ظرفیت دانشگاه های مادر اضافه شد
ولی باز هم ناعادلانه است چون خیلی ها بر اساس سهمیه بومی پذیرفته شدند و انگار این پذیرش مجدد بدون اعمال هیچ سهمیه ای دانشجو می گیره و این باز هم ناعادلانه است چون خیلی ها با اینکه رتبه های بالایی داشتند فقط به دلیل اینکه توی یک شهر خاص زندگی می کردند رفتن به دانشگاه های دولتی
این قانون بومی سازی هم فقط برای امسال بود و در کنکور سال بعد و سال های اینده اعمال نمی شه
۴ روز در هفته توی دانشگاه کلاس دارم .
شبنه،یک شبنه،سه شنبه،پنج شنبه .
فعلا نمی خوام بگم که چه حسی نسبت به دانشگاه دارم.
منتظرم ببینم زمان چیزی رو حل می کنه یا نه ؟
این سه روزی که رفتم دانشگاه کلی سوتی دادم :
۱.تاریخ تحلیلی داشتم یه کم هم دیر شده بود مونا رو دم در دیدم ازش پرسیدم کدوم کلاسه گفت ۲۹ رفتیم طبقه سوم و اجازه گرفتیم رفتیم تو ، دیدم استاد هی فعل و فاعل و مبتدا و خبر و ... می گه گفتم چون تاریخ اسلام خوب شاید داره مقدمه چینی می کنه اصلا هم نه من نه مونا یه درصد هم احتمال ندادیم که کلاس رو اشتباه امدیم از کنار دستیم پرسیدم که مگه اینجا تاریخ تحلیلی نیست گفت نه اینجا عربی دیگه بماند که ما به چه خجالتی سرمون رو انداختیم پایین امدیم بیرون
۲.سر کلاس زبان قرار شد همه بیان خودشون رو به طور کامل معرفی کنن :
بعد از چند نفر استاد به من گفت برم بخونم،من هم رفتم در مقابل دیدگان همه ایستادم و شروع کردم، همه نام و نام خانوادگیشون رو می گفتن ولی من رفتم فقط اسم کوچیکم رو گفتم. تازه نمی دونم چطوری حرف زدم که استاد گفت تو عجب لهجه امریکایی داری
!!!!!!!!!!!!!!!!
۳. این یکی از همه بدتره خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بــــــــــــــــد با شیما داشتم بر می گشتم خونه دیدم روی سکو های کنار پله ها یکی از بچه ها نشسته وایسادیم یه کم باهاش حرف زدیم اون تیکه معمولا شلوغه چون هم بچه ها میرن و میان و هم اینکه خیلی ها روی اون سکو ها می شینن و حرف می زنن ، خداحافظی کردیم و امدیم بریم من هنوز پام رو روی اولین پله ها نذاشته بودم که یه دفعــــه پام لیــز خورد و تا اخرین پله رو همین طور امدم پایین
فک کنم ۴-۵ تا پله بود حالا خوبه از اول پله ها تیوفتادم دلم می خواست کسی ندیده باشتم ولی با اون جیغی که شیما کشید همه فهمیدن تـــــــازه مهربون و دوستش هم اونجا وایساده بودند البته من با اعتماد به نفس کامل از جام بلند شدم و اصلا هم به دور و برم نگاه نکردم و دست شیما رو گرفتم و رفتیم
یه خورده اون ور تر از دانشگاه ماتنوم رو تمیز کردیم چون حسابی خاکی شده بود .
این ها چند تا مورد خاص بود که یادم مونده بود وگرنه بنده در زمینه سوتی دادن کلی پیشرفت کردم
پ.ن:ایا فردا دانشگاه ها هم تعطیل هستند ؟ بعید می دونم بچه ها بیان.